همه چیز هست؛ «هست» نیست…

(این عکس، تنها چند دقیقه بعد از این گرفته شده که زوجی می‌فهمند موج‌ها فرزند نوپایشان که لب ساحل بوده را با خود برده. احساس آن پدر چیست؟ در آن لحظه کارها و چیزها برای او معنایی دارند؟)

تفکر… تفکر… تفکر… مدام می‌گوییم تفکر و البته من چندان آدم قدرنشناسی نیستم و یادم نمی‌رود چگونه مرا تیمارداری کرد و امید به من داد و چه بسا می‌دهد… و بیش از همه اجازه می‌داد «باشم»…
اما چه کنم که گاهی حس می‌کنم همین تفکر هم شده زندان جدیدم… شده حد و حدود جدیدم…

من آدم بی‌وجودی نبودم… آن طور که یادم می‌آید -و شاید تا حدی هم به خطا باشد- از کودکی روح امور را در می‌یافتم و به همین خاطر نیاز به یادگیری تاک‌تیکی و فرمولی چیزها نداشتم و آنگاه… «گویی از عدم و تاریکی محض و نه از سرِ پیروی از روشی و دستوری چیزها را خلق می‌کردم»… وجود آن چیزها یک دلیل بیش نداشت و آن هم من بودم…
می‌دانید؛ من حد و حدودها و درست و نادرست‌ها را دوست ندارم، هر چند دیگر با تنها چیزی که انس دارم همین حد و حدودها و درست‌هاست، چراکه دیگر چیزی از وجودم باقی نمانده… همه‌اش به یغما رفته…
و من نشسته‌ام و هزار درست روبه‌رویم و از خودم می‌پرسم «این‌ها را من واقعاً می‌خواهم؟ من این‌ها را واقعاً اختیار و انتخاب کرده‌ام و می‌کنم؟»…
من چیزها را اختیار می‌کنم چون «درست»اند یا چون «دوست»شان دارم؟…


حتی خدا هم بی‌معنی شده و جز نامی از او نمانده… بسیار خوب… من چیزی هستم که چون بایسته و شایسته است باید راه خدا یا راه تعالی انسانی -یا هر چه می‌خواهی اسمش را بگذار- را بروم؟ یا چون خواسته‌ام؟

چگونه حرفم را بگویم؟ «اختیار»م کو؟ اراده‌ام کو؟ دل‌خواسته‌هایم کو؟ در این شهر حتی خدا را هم برای خودش نمی‌خواهند؛ چون درست و شایسته است، می‌خواهندش…
همه چیز بی‌معنی شده… دیگر هیچ چیز خواستنی نیست… و ما نشسته‌ایم متحیّر…
کاش این‌ها را این‌طور نمی‌گفتم تا مبادا کسانی -یا حتی خودم- بیایند و به من اشکال کنند که «داری اشتباه می‌گویی و اشتباه می‌روی» و به این کسان و این خودم می‌گویم «کاش چونان غریق خفه شده بودی و از سخن بازمی‌ماندی!» ای کاش و ای کاش می‌شد شعرش را بگویم… یا داستانش را… تا دستِ منتقدان و عیب‌جویان به مقام بلندش نرسد…

آری حد و حدودی در میان ما یا در ذهن هر یک از ما جاری است و من می‌خواهم پا از گلیمم فراتر بگذارم… می‌خواهم کاری کنم خارج از حد و حدود… آنچه درون حد و حدود است یعنی دلیلی دارد… و وقتی دلیل و علتی هست، من نیستم… می‌خواهم کاری کنم که علتش خودم باشم و این خارج از پیروی از حد و حدود و درست و نادرست کردن است، اما راه خروج کجاست؟ جایی که می‌توانم در آنجا باشم کجاست؟

نمی‌دانم وقتی بچه بوده‌اید با پدرتان چیزی را -مثلاً کولر را- درست کرده‌اید یا نه… وقتی که می‌خواهید مشکل را پیدا و حل کنید، اگر پدرتان مدام بگوید باید چه کار کنید، شما برآشفته می‌شوید که پدر اگر می‌خواهی بیا بگیر خودت درست کن و الّا بگذارم ولو شده به قیمت یک بار سوختن کولر خودم مشکل را پیدا کنم و حل کنم… ما دیگر از ترس سوختن کولرها، چیزی را خودمان درست نمی‌کنیم…

می‌خواهم بروم در خیابان فکّ دو نفر را پایین بیاورم، و خدا می‌داند که این از سرِ عصبانیت نیست، تنها منِ وامانده می‌خواهم «باشم» و کاری را تنها به این دلیل انجام دهم که آن را خواسته‌ام، نه چون درست و بایسته است…
اما چه کنم که نای این کار را هم ندارم… فلج شده‌ام…

همه چیز شبیه هم شده… درست‌ها و غلط‌ها…
چرا دیگر چیزی به وجود نمی‌آید بی‌هیچ دلیلی و چرا دیگر چیزی انجام نمی‌شود چون صرفاً خواستنی است… هر چیزی از چیزی دیگر به وجود می‌آید و هر کاری به خاطر چیزی دیگر انجام می‌شود…

می‌گویند: این حال شخصی تو نیست، این روح تاریخ است… حرفشان را دور نمی‌بینم…

در این اوضاع من از انجام هر کاری می‌ترسم و سال‌های سال است با این ترسِ مدام فلج‌کننده به سر می‌برم… وحشتناک از انجام هر کاری می‌ترسم، می‌ترسم که نادرست باشد… وقتی هیچ چیزی خواستنی نیست و وقتی من وجودی ندارم که دوست‌دارِ بی‌دلیلِ چیزهایی باشد مگر جز این انتظاری می‌رود؟ جدال دلیل‌ها برای تعیین درست‌ها و نادرست‌ها پایان‌ناپذیر است و هر کس در این دریای طوفانی وارد شود غرق خواهد شد، کجاست آنجا که کشتی وجود انسان در ساحلی لنگر بیندازد؟ ساحلی که هست و وقتی پا رویش بگذاری هر کسی و دلیلی بگوید زیر پایت خالیست دیگر باکی نیست…
اما به هر سمتی تا هر عمقی می‌نگرم جز آبی یک‌شکل و غرق‌کننده نیست…
باید انتظار کشید؟ تا کجا باید انتظار کشید؟ کاش می‌توانستم روی این پاره‌چوبِ وسط اقیانوس اندکی به خوابی خوش بروم، اما هر چه کرده‌ام و می‌کنم، خوابم نمی‌برد… حتی نمی‌توانم بخوابم… چه کنم؟

مغربِ ۱۷/۴/۱۴۰۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *