خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟

دوستم آمده و می‌گوید: «خشمی عجیب و عمیق در نهادش نهان و نهادینه است…» می‌گویم: «می‌فهمم چه حالیست…» و بعد با او طرح می‌کنم که: «این خشم مال همان چیزی نیست که دیروز با تو طرح کردم؟ اینکه دیگر احساس می‌کنیم خودمان را در زندان درست‌ها اسیر کرده‌ایم و دیگر درست‌ها را تنها چون درست‌اند انجام می‌دهیم، نه چون دوستشان داریم! دیگر کارها را به فلان دلیل و بهمان نتیجه می‌خواهیم، نه اینکه چیزی را بخواهیم چون فقط می‌خواهیمش…» و می‌گوید که «آری… آری…».

و برایش تعریف می‌کنم که زمانی با استادی مرتبط بودم و از او طریق زندگی می‌جستم. در آن برهه، مدت مدیدی در این حال بودم که گویا تک‌تک سلول‌هایم می‌گفت وارد نحوی از فعالیت‌هایی در جامعه شوم و چیزی را تکان بدهم، اما آن استاد مدام رغبت نشان نمی‌داد و من هم بی‌خیالش می‌شدم یعنی در واقع سعی می‌کردم وجودم را سانسور کنم و خودم را کنترل کنم و جهت بدهم. اما الآن می‌فهمم که آن وقت «نبودم»، هرچند به ظاهر خیلی پاک و معنوی مانده بودم… و الآن می‌فهمم که باید آن کار را می‌کردم چراکه وجودم را در آن کار می‌یافتم، حتی اگر آن کار اشتباه بود… که باکی نیست، لااقل اشتباه‌بودنش را می‌دیدم و بازمی‌گشتم و آنگاه بی‌آنکه وجودم را از دست داده باشم، راهی درست‌تر در پیش می‌گرفتم…

یاد جمله‌ای از نادر ابراهیمی افتادم: «جوان اشتباه می‌کند و جهان را به پیش می‌راند، و پیر خطا نمی‌کند و جهان را به جانب توقف می‌کشاند.»


کسی که برای پاسداشت فهم و وجود خودش، کارهایی را پی می‌گیرد و انجام می‌دهد، حتی غلط‌ترین کارها و بزرگ‌ترین گناهان باشد، امید است روزی در عین آنکه فهم خودش را کنار نمی‌گذارد و خودش را نمی‌بازد، متوجه آن اشتباه‌ها بشود و آنگاه توبه می‌کند و بازمی‌گردد. اما آن کس که کارها را برای ادله‌ای و چون درست‌اند انجام می‌دهد، دیگر درست و غلط و صواب و گناه برایش به نحوی پوچ و یکسان خواهد شد، آن وقت دیگر نمی‌تواند با روی زشتِ حقیقیِ اشتباه‌ها و گناهان مواجه شود و دیگر هم گناه‌کردنش و هم توبه‌کردنش بی‌اثر و بی‌معنی خواهد شد.

می‌دانید؛ ما می‌پنداریم یک مشت گزاره، دستور، نسخه و… هست که هر کسی باید بداند و هر کسی طبق این‌ها حرکت نکند دارد اشتباه می‌رود و بیدار کنیدش که بسی خفته نماند. حتی دربارهٔ خودمان هم همین‌طور؛ فکر می‌کنیم یک مشت گزارهٔ درست و نحوه‌ای از زندگی هست که اگر آن‌ها را آموزش ببینیم و بدانیم و طبقش عمل کنیم، به زندگی خوبی خواهیم رسید.
اما خبر نداریم که بیش از همه چیز همین پندار است که گمراهمان کرده و همین نمی‌گذارد ببینیم چه چیزی گم شده و فقط ما را مشغول یادگیری‌های بیشتر نگه می‌دارد و هر وقت شکایتِ شکست‌خوردنمان را نزد این پندار می‌بریم خواهد گفت: یا به اندازهٔ کافی هنوز نمی‌دانی و آموزش ندیده‌ای یا به قدر وافی تلاش نکرده‌ای.
و اینجاست که به تعبیر دوستی: «گمشدهٔ ما گم شده…» و ما مدام آن را در بین چیزها و کارها می‌جوییم و نمی‌دانیم هر جرعه آب از آب شور این دریا با جرعه‌های قبلی تفاوتی ندارد و تشنگی و کمبود ما را پر نخواهد کرد.
و البته همینجاست که ناامیدی از چیزها با -اینکه ناامیدی است- بسیار مبارک و راهگشا و در نهایت امیدبخش است چراکه دیدهٔ بستهٔ ما را می‌گشاید و راه را برای فهم اینکه چه چیز گم شده باز می‌کند و ما را از آب در هاون کوبیدن باز می‌دارد.

کسی که فهمیده گمشده چیست و از درست و غلط‌ها آزاد شده و با انجام کارها در پیِ بودن و بسطِ بودن خود است، هر کاری در این راه کند درست است حتی اشتباه‌ترین کارها و کسی که به قیمت نبودن و کنترل‌کردن خود و بازیگری، می‌خواهد درست‌ترین کارها را انجام دهد و خطایی در کارهایش نباشد، دیگر هر کاری کند غلط اندر غلط است.

زمانی بود که من «بودم»، اما کسانی به هزار بهانهٔ دین و معنویت و عرفان مرا از آنچه بودم ترساندند و مانند بازیگرها کاغذهایی را به دستم دادند تا نقشی را بازی کنم و دیالوگ‌هایم را از روی آن بگویم، و من به ظاهر درست‌ترین آدم شدم، اما به قیمت پوچ و پوشالی‌شدن… پیش از آن، گویا گناهم هم مبارک بود که مرا به توبه و باز یافتن خدا می‌کشاند اما اکنون دیگر خدا را در طاعات و عبادات هم نمی‌یابم و در آن‌ها حضوری حس نمی‌کنم.

می‌دانید؛ بگذارید واضح‌تر بگویم:
خودباختگی در برابر حقیقت، با تسلیم در برابر آن بسیار شبیه هم هستند و این، فریبنده است.
گاهی آن چنان ما را از چیزی محصّل و جدا از ما، به بهانهٔ آنکه آن چیز حقیقت است می‌ترسانند که ما را به خودباختگی و خودسانسوری می‌کشانند و توهم می‌کنند که اگر ما شروع کنیم به بازیگری و در نقشمان رعایتِ آن حقایق -که بیشتر نسخه‌هایی مرده هستند- را کنیم، حقیقت در ما جریان یافته و فی‌المثل خدایی و معنوی شده‌ایم…

اما من دیده‌ام پوشالی بودنِ خدا و معنویتی که در خودباختگی در برابر حقیقت و در نتیجه خودسانسوری و بازیگری پیش می‌آید؛ خدا و حقیقتی که درون انسان مانند منظره‌ای واقعی و روح‌دار پدیدار نمی‌شود و انسان به رؤیت آن نمی‌نشیند بلکه چیزها و نسخه‌هاییست محصّل و بیرون از وجود انسان تنها به صورت نسخه و نقاشی‌ای مرده از یک منظره.

اما می‌دانید تسلیم در برابر حقیقت کجاست؟ آنجا که وجود و «منِ» انسان کاملاً با عزمی استوار در میانه است و خودش را نباخته و سانسور نکرده، لکن حق را برگزیده و با آن همسو و واحد شده. ابنجاست که وجود انسان و حقیقت جدا از هم نیست؛ نه انسان خودش را سانسور کرده و نه حقیقت و خدای نقاشی‌شده‌ای به صورت ذهنی در میان آمده؛ بلکه حق با انسان به زمین آمده!

(داریم با دوستم گپ می‌زنیم، می‌گوید: «خوشا جمع بچه‌های روستایمان؛ آنجا هر بار خانه یا باغ یک نفرمان دور هم جمع می‌شویم، سر و ساده و باصفا، و با اینکه نه تحصیل‌کرده‌اند و نه متفکر و نه عارف و عابد ولی عجیب حضور خدا را میانشان حس می‌کنم، آنجا هیچ‌کس بی‌عیب نیست اما همه «هستند» و تو نیز می‌توانی با عیب‌هایت باشی و ذره‌ای احساس نکنی باید بازیگری کنی. آنجا افراد به اینکه چه کرده‌ای و چه می‌کنی نگاه نمی‌کنند، به خودت و وجودت نظر می‌اندازند…» و من به او می‌گویم: «قبول داری همین فضای اخلاق و عرفان و معنویت هم این حضور را از ما گرفت و بی‌وجودمان کرد؟»، با سوزی می‌گوید: «آری… آری…»)

مغربِ ۱۸/۴/۱۴۰۲

[در پاسخ به چرک‌نویس]

پی‌نوشت:

اکنون در جمعی هستم که همتش پاسداشت همین وجود است و راهش را تفکر می‌داند و بر آن ‌پا می‌فشارد. من نیز در اینجا احساس حضور و یافتن گمشده‌ام را کردم و عمیقاً از بالا بودن افقی که در آن باز شده بود، حیرت‌زده ماندم.

تا اینکه دیدم دوباره یک جای کار می‌لنگد؛ اینکه همین حرف‌ها و همین مباحث شد یک سری چیز درست که باید رعایت کنم. خود همین «تفکر» و مباحث هایدگر و داوری و طاهرزاده و … شد چیزهایی درست که احساس کردم شده زندان جدیدم.

اما باید بگویم که تفاوت این جمع و این موقعیت با دیگر جمع‌ها و موقعیت‌ها، این نیست که اینجا حرف‌هایی درست در میان است و در جاهای دیگر حرف‌هایی اشتباه، بلکه تفاوتش در این است که اینجا می‌توان بود و وجود داشت هر چند با عیب و خطا، و جاهای دیگر نمی‌توان.
آری اینجا تفکراتی درست در میان نیست و دیگر جاها تفکراتی اشتباه، بلکه در جاهای دیگر گزاره‌ها و نسخه‌ها هست و اینجا خود تفکر و به تعبیری خودِ «راه‌رفتن». تفکر با بودن و دیدن گره خورده نه با درست‌ها و باید‌ها.

آری، خود سخن‌گفتن از بودن و وجودداشتن را دو معامله می‌توان با آن کرد؛ یکی آنکه آن را چیزی درست و بالتبع نسخه‌ای لازم‌الاجرا بدانیم، و یکی هم آنکه از آن تذکری بگیریم، چیزی را ببینیم و رؤیت کنیم و وجودمان را بازیابیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *