نمیخواهم وکیلمدافع کسی یا چیزی باشم، میخواهم خودم باشم.
نمیخواهم سخنم جلوتر از خودم برود، میخواهم سخنم روایتگر «من» باشد و نه حتّی ذرهای بیشتر.
وقتی سخنم از من جلوتر میزند و میشود مدافع بیگانهای -هرچند آن بیگانه خدا باشد یا حقیقت یا دین یا انقلاب یا مذهب یا هرچه- از آن چیز بدم میآید و از خودم نیز، که شدهام بیگانه.
از حقیقت و خدایی که نمیبینمش عذر میخواهم اما من به او کافرم، و امیدوارم در این راه با علی همراه باشم که گفت خدایی را که نبینم عبادت نمیکنم.
من حقی که با خودباختگی و خودسانسوری من حضور مییابد را حق نمیبینم، باطلی زیر خاکستر میبینم، اما از آن سو از این منِ تنها نیز وحشت کردهام و نمیتوانم انس بگیرم… و منتظرم… منتظرِ منی که رنگ حق گرفته…
و من یک سرِ موی این خدای واقعی ساده که با من عجین است را به هزار قلهٔ معنویتی که قرار است برایم تنها تصویری از یک قله باشد، نمیدهم.
من این خدای ساده را دوست دارم…
و ای کاش بتوانم شعر بگویم… کاش…
شبِ ۱۹/۴/۱۴۰۲