او آمده است.به زمانه نگاه میکند به خود نگاه میکند به مسائل و کار ها نگاه میکند.مشکل می بیند و به راه حل هم خوب نگاه میکند. وظیفه اش در دور دست ها برایش دست تکان می دهد.موفقیت گویا راهش باز است.خداروشکر استعداد هم که دارد و اگر این را برای آن به کار گیرد و دست یاری به وظیفه اش بدهد ممکن است سر و کارش به جهاد هم بیفتد.خلاصه که حیف است این استعداد هدر برود.تصمیم راحت است و مهارتش هم برای تخصص خوانده ها چندان کار سختی نیست.خلاصه که مانع بیشتر به طنزی می ماند و مقصد هم از همین اول راه در رزومه خودش را نشان می دهد.گویا حتی مقاله ها آماده ی چاپند.منابع بدون حتی یک غلط تایپی و یا املایی در صفحه ی آخر جا خوش کرده اند.تریبون آماده است.دانشجو وارد می شود.انتظار می رود بتواند با یک سخنرانی بی بروبرگرد عالی به همه ی آنچه ذکر شد برسد.اما به جمعیت خیره می ماند.به موفقیت می خندد همین اول کار منابع مقاله را پاک میکند و از این رو خود مقاله هم به باد می رود چرا که این حرف ها از آنجا آمده اند چشم هایش با وظیفه بیگانه می شود و جهاد به معنای لغوی خود در واژه نامه ی عربی مرجع کتابخانه ی دانشگاه بر میگردد استعداد نمی داند چه باید بکند تا از این بدبختی نجات پیدا کند.همه می روند سالن همایش خالی می ماند صندلی ها همه خالی شده اند فقط یک نفر نشسته است.کار از دور نگاهش میکند نمی داند چطور باید با او برخورد کند گمان میکرد حالا که به ریش جنتلمن های موفقیت و استعداد و وظیفه و… خندیده است و همه رفتهاند دیگر چیزی نمی ماند.اما کار مانده است و معنا ندارد.باز به کار نگاه میکند و بعد به برگه های سفید پشت تریبون که چندی پیش مقاله اش بر روی آن نوشته شده بود خیره می شود.بغضش میگیرد شروع میکند از روی برگه ی خالی خواندن و بعد به کار خیره می شود:
پس گویا تو چیز دیگری بوده ای!همه ی آنها رفتند.همه شان را مرخص کردم و عذر تک تکشان را خواستم.عجیب است!برای من وجودت وابسته به آنها بود و حالا همه رفته اند ولی تو از جایت تکان نخورده ای!که اینطور…پس شاید بشود حضرت ماشین ها را هم اینجا نشاند.بیا برویم میان منابع نگاهم چرخی بزنیم.گمانم این است که به کار می آیی جناب کار…
صفحه ی منابع را می آورد و با خودکار کنار دستش چیزی در آن یادداشت میکند:
دانشجوی در حال خواندن مقاله هایش