انسان،شاعرانه سکنی میگزیند.جمله اش اسم مقاله شده اما در زندگی ما گویا بیش از این هم به درد نمیخورد.مقاله ای خوب در ردیف رفرنس های به درد بخوری که قرار است بروند به سمت فراموش شده ترین واژه ها.قرار است میان حروف انگلیسی بپوسند و قبل از پوسیدن کاغذ هایشان کسی آنها را به یاد نیاورد.ما امروز نه شاعریم نه ساکن.یا شاید هم هر دو را داریم اما در وقت خاص خودش.در وقت لازم با مهارت شعر گفتن شاعر میشویم و بعد وقتی شب ها به خانه برمیگردیم ساکن میشویم.شبیه کارمندی که ساعت ورود و خروج میزند ما هم ساعتی شاعر،دکتر،مهندس،نویسنده یا دانشمندیم و بعد به خانه میرویم.شاید بد نگفته اند که کار را نباید با زندگی قاطی کرد.اما از بد قصه ما حتی زندگی را کاری میانگاریم که برای لحظاتی در خلال دیگر کار ها در ادارهاش حضور پیدا میکنیم تا جلوی اسمش تیک بخورد.وقتی شعر «ای فلانی زندگی شاید همین باشد» از اخوان ثالث را میخوانیم خیالمان از بابت اینکه به زور خندیدن در استرس های بین کاری شاید زندگی باشد راحت تر میشود.خیالمان راحت است که به وظیفهی زندگی کردن عمل کردهایم و شاید از همین رو هم باشد که بازنشسته ها پریشان میشوند و بدحال که حال چه باید کرد.شاعر از همان ابتدا،از همان وقتی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را در شعرش میآورد تا وقتی در آخر غزلش خود را مینامد تا حضورش را اعلام کند،بازنشسته شده است.شاعر وقتی پا به جهانی مینهد که در آن زندگی وظیفهای مشخص مثل بقیهی ساعات اداری است،استعفا میدهد و بازنشسته میشود.باز بعد از اولین باری که بر طرفه جوی آدم بودن نشست مینشیند تا زندگی کند و گویا صدای کار هم به گوشش میرسد.کاری که هر لحظه اش او را عاشق تر میکند.نه!منظورم علاقۀ توامان با استعداد نیست.منظورم آن خشت درست کردنی است که میتوان با آن غزل خواند.شاعر تنها کسی است که از ادارهی دنیا استعفا میدهد و دست کار را میگیرد و او را به معنای حقیقی اش میرساند…
پیوست:«به هنگام شنیدن سخنانی از یغما نیشابوری،شاعری که سواد نداشت و خشت مال بود»
آدمِ قصه ما، خسته و زار است کنون،
و ندارد رمقی بهرِ خبرهای جدید،
و تمایل به سکونت و حیات!
که شبانیِ دلش، تاب و توانش را بُرد…
و شبان هم زِ پیِ صحبتِ اغیار نبود،
و ستمهایی دید
و امیدش گم شد،
و کنون در وسطِ شهرِ سراب،
ساکت و خون به دل و پژمرده است،
و دلش خون، زِ بدیهای زمان،
و ستمهای زمین…
و شبان، ساکنِ دنیای خیال است کنون،
و سکون را که نخواهد باشد
در دلِ ثانیهها بیتردید،
آسمانش در پیش…