سلام سعیدجان!
مقدمهات را خواندم!
هر چه فکر کردم نتوانستم از این سوال بگذرم که نامه نوشتن در این روزگار و این ایام پر از کار و بار چه معنایی دارد؟!
این روزها کمتر کسی به دوستش و کمتر عاشقی به معشوقش، نامه مینویسد و احتمالاً اگر کسی برگه کاغذ به دست، سمت پست برود و یا دیده شود که کسی نامهای را برای دوستش مینویسد و آن را به داخل صندوق پستی میاندازد، پاک مضحکه این و آن میشود و احتمالاً در یکیدوتا از هفتهنامهها هم بخشی به این اتفاق غیرمتعارف اختصاص میدهند.
آری در این ایام و در این شب را روز کردنها، کارها باید دلیلی داشتهباشند و در منطقی صورت بگیرند و همه شب را روز میکنند و عرق میریزند تا به همین منطقها نزدیک شوند.
امروز اگر از نامه صحبت شود، عجز انسان از بهرهنبردن از مخابرات و اینترنت به وسط کشیدهمیشود، تا بگویند حال که در همهی چهاردیواریهایی که خانه مینامندش، از بچه دبستانی گرفته تا بزرگترها، از این تکنولوژیها بهرهمندند نامهنوشتن بیمعناست!
گویا نامهنوشتن فقط انتقال یک سری حرفها بوده، که حال میتوان جایش را با فضای مجازی و پیامک پر کرد. اصلاً نامهنوشتن همهاش دردسر است! چه معنی دارد کسی برود و پاکت نامه و قلم و کاغذ تهیه کند و شروع کند به نوشتن و با نوشتهی پر از غلطغلوطهایش کلنجار رود. هر که این راه را انتخاب کند، خواهناخواه عجیب و احتمالاً بدون منطق خوانده میشود، هزارانهزار منطق و دلیلی که ما را بر خاک میکشند و در پوست نوازش، سیلی میزنند و شوق راه رفتن را از ما گرفتهاند، ما هم نه درد سیلی را حس میکنیم و نه چشم دیدن جای سرخش را داریم.
این روزها دیگر قبل از انجامشدن کارها، اول به منطق و مقصودش نگاه انداخته میشود و این منطقها بنا دارند با تازیانهی دلیلها از منتظربودن آدمها بکاهند و هر چه سریع تر عمل را به مقصود برسانند. بگذار که من هم برای نامهنوشتنم مقصودی برگزینم تا شاید گوشهای در این شهر برای خود پیدا کنم:
انتظار!
من عاشق منتظربودنم! اصلاً میخواهم نامه بنویسم تا در کلمهکلمهاش، جملهبندیها و غلطهایش، با خودم و نقصهایم روبرو شوم و یکبار به خودم بیایم.
میخواهم نوشته، اثری از من داشته باشد، دستخطم، خط زندگیم باشد، اگر اشکی ریخت، لمسکردنی باشد و اگر ترسیدم و جایی دستم لرزید، اگر عصبانی شدم و قلمم فشاری آورد و هر آنچه من هستم را بر روی برگه کاغذی بریزم و برایت بفرستم و چند روز انتظارش را بکشم و هِی در خیال خود با دلهرهی گمشدنش روز را شب کنم!
لحظهبهلحظه با شوق خیالکردن لحظهی خواندن تو و خندیدنت به دستخطم که یادآور خاطرات نانوشتهاست را، زندگی کنم. چه بهتر که اصلاً چند روز هم بیشتر منتظر بمانم و این خیال با من بماند. آری دوست دارم این شوق و خیال روزها طول بکشد و مگر ما در این دنیا چیزی جز همین شوق انتظار داریم؟
اصلاً کودکها را ببین، همه شوق و خیالند، تنها با زور پدر و مادر لحظهای بر زمین مینشینند و لحظهای که به سن تکلیف میرسند دیوانهوار شوق روزهگرفتن دارند و گویی شوق عارفی به عبادت، و رفتهرفته دنیا چه بر سر آدمها میآورد؟
اصلاً ما این روزها راهی میرویم که انتظار را کم کنیم.
میسازیم که ترس گمشدن نامهها دیگر وجود نداشته باشد و محمد و شهاب و سعید یکشکل، ninazan b باشند و نکند که خدایی ناکرده کسی با خودش رو برو شود و فکری میکنیم که آبی بر آتش شوق کودکی ریخته شود. اصلاً بنا داریم هرچه میتوانیم از حیرت و سردرگمیمان کم کنیم. میشود منتظر بود و حیران نبود؟
کار به جایی رسیده که اگر بگویی نامه نوشتم و یا پیاده به فلان جا رفتم میخندند و مقداری پول در جیبت میگذارند که حال که ماشین نداری بیا این ده تومن را بگیر و با اتوبوس برو!
اگر پسفردایی شنیدیم که کسی منطقی اثبات کرده که «پا» به کار نمیآید آن را قطع کرده، نشان از پیشرفت تکنولوژی تازیانهها و بیحسی لامسهها و کدرشدن چشمها دارد.
در این دنیا، پژوهشگرها، فیلمنامهنویسها و مقالهنویسها و همه کسانی که هوش مصنوعی جایشان را گرفته و سالها تلاشی که فقط بهمقصود نظر داشته را زیر سوال برده، چه شوقی برایشان میماند؟
اصلاً این روزها فیلمها ساخته میشوند تا تمامِ وقتهای صرفهجوییشده در نامهنوشتن و راهرفتن و خریدکردن و… را پر کند و کسی که بخواهد انتظار و شوق و حیرت را به تصویر بکشد، چه جایی دارد؟
این چه منطقی است که مقصود را آنقدر از راه جدا کرده؟ اینقدر پیش چشممان مقصود را بزرگ کرده که دیگر راه را از چشممان انداختهاست؟
«ربکا» را یادت میآید؟ با هم نگاه میکردیم؟!
دخترک خدمتکاری که صاحب قصر بزرگی عاشقش شده و حال به قصر آمده، حیران است. شب و روز به شوق جایی پیداکردن در این قصر پر زرق و برق سر میکند و در ترس هر لحظه شکستخوردنش حیران و سرگردان است.
مگر تا دست و پا زدنی نباشد، لحظهی رسیدن به معشوق، دیگر شوقی دارد؟ مگر میشود آن شوق را از این انتظار پیداشدنش و حیرتش جدا کرد و من چقدر در حسرت این قصه از خودم و تلاشهای روزمره برای کمکردن حیرتهای هرروزیام که هیچ شوقی را به جا نگذاشته حسرت خوردم!
حاج قاسم را نگاه کن!… چرا از این شهر دل کنده، در میدان حیرت خانه کرده و شب را صبح میکند و انتظار دیدن زهرا سلاماللهعلیها را در هور میکشد؟ روزی دیگر بر روی خاکریز قدمزنان به دنبال قاتل خود میگردد و کوه و بیابان را برای ملاقات عشقش میپیماید؟
آری او به رسم قرآن قدم برداشته:
یٰا أَیُّها الاِنسٰانُ اِنَّکَ کادِحٌ اِلىٰ رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیه
ما که در وادی منطقها نشستهایم، سختی میبینیم و او که در دل میدان حیرت است، همه شوق است…
گویی کدح و ملاقات آمیختهاند و ما راه را اشتباه گرفتهایم…
میگفت:
«هجرت، مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند؛ آنگاه که حق در زمین مغفول است و جهّال و فسّاق و قدّارهبندها بر آن حکومت میرانند.»
آن سید عاشق که خوب رسم پدریَش را شناخته، میگوید بر کوه آتشفشان، خانه بنا کنید و من به تو نامه مینویسم تا بیا با نوای چاووش، راه سوختن و ساختن را برگزینیم و به راه سبزهزارهای سلیمانیها و به سوی ده باصفای باکریها برویم و پشت در خانهی خمینی که شوق حیرانی را در جنگ، پیش چشمان خرازیها و در قلم، پیش چشمان آوینیها و در ساختن پیش چشمان آشتیانیها آورد، بنشینیم و دقّباب کنیم تا شاید ما را هم در این خانه راه دهند.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعلهی آتش
دواند در رگم خون نشیط زندهی بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقبآسای زهراندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار
و می پرسد، صدایش نالهای بینور
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!… می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»